دست نوشته های استاد... (70)
2. به حجرۀ ما که میآمد میگفت: سر سفرۀ شما راحتم. گاهی حجرۀ طلبهها که میروم چون سفرهشان اشتراکی است احتمال میدهم بقیه راضی نباشند و دستم راحت توی سفره نمیرود. رحمة الله علیه رحمة واسعة. دور هم که مینشستیم حکایتهای خوشمزهای تعریف میکرد که برخیهایش منشوری است اما بعضی را میشود تعریف کرد.
3. از جمله تعریف میکرد: قبل از انقلاب روحانیای میخواسته مدتی به شهرشان برگردد. دوستی را میبیند و کلید خانه را چند روزه به او میدهد، اما وقتی برمیگردد طرف از پس دادن کلید امتناع کرده و میگوید: نه دیگر، من فعلاً مهمانتان هستم. این بندۀ خدا هم وقتی برای شکایت به مرحوم آیت الله بروجردی و برخی از آقایان دیگر مراجعه میکند همه میگویند: نمیتوانیم برایت کاری انجام دهیم. او ساواکی است و ... . شیخ هم از همه جا ناامید یک بار دلش میگیرد و با گریه به همسرش میگوید: «مگر شما سیده نیستی؟! خب، یک کاری بکن». ظاهراً یکی دو شب بعد در خواب میبیند جنها توی حیاط خانهاش سنگ پرتاب میکنند و اسباب اذیت اهل خانه میشوند. ناگهان بانوی دو عالم فاطمۀ زهرا (س) میآیند و میفرمایند: آی جنها! اذیت نکنید ها! وگرنه میگویم شوهرم حیدر کرار بیاید و ـ مثلاً ـ گوشمالیتان بدهد. میگوید: فهمیدم فرجی شده. از خواب برخاستم و از خانه زدم بیرون. توی کوچه یکی دوتا از لات و لوتها مرا دیدند و گفتند: حاج آقا! شنیدهایم مدتی است یکی موی دماغت شده؟! با آه و ناله داستان را گفتم. خوب گوش کردند و با خنده گفتند: غمت نباشد. این دفعه وقتی خوابیده بیا و ما را خبر کن و دیگر کاریت نباشد. من هم مترصد فرصتی شدم و همین کار را کردم. آنها هم 2 ـ 3 نفری آمدند و همین طور که توی رختخوابش خوابیده بود با همان رختخواب طنابپیچش کرده و بردند در بیابانها انداختند و دیگر خبری از او نشد که نشد.