دست نوشته های استاد... (90)
1. خداوند مرحوم حاج آقا رضا انصاریان را رحمت کند. مداح و ذاکر مصائب اهل بیت بود و تا دلتان بخواهد شوخطبع و خوشمزه. یک بار به شوخی گفت: بعضی از این مداحا روز عید هم مصیبت میخونن و وقتی بهشون میگم، میگن: خدا بنیامیه رو لعنت کنه که برای ما عید نذاشتن. مرتیکه بگو شعر بلد نیستم.
2. خواستم بنویسم:
یادم ز وفای اشجع ناس آید/ وز چشمِ ترم سودۀ الماس آید
آید به جهان اگر حسین دگری/ هیهات برادری چو عباس آید
اما دیدم دلم زیاد همراهی نمیکند و نگران است که مبادا ناخواسته بیادبیای در حق حضرت اباعبدالله (علیه السلام) شده باشد.
3. عوضش زمان هم مساعد است که یاد حکایت جوانی کنیم که داستانش را حتماً شنیدهاید و اصلاً مگر میشود نوکر اینها را نداند؟!!! که بزرگی گفته بود: در عالم رؤیا دیدم فضاى بالا سر حرم از زمین و آسمان و فضا تمام مملو از ملائکه است و در مسجد بالا سر تخت گذاشتهاند، حضرت رسالتمآب ـ علیه السلام ـ و حضرت شاه ولایت امیرالمؤمنین على ـ علیه السلام ـ بر تخت نشستهاند. در این اثنا ملکى پیش رفت عرض کرد: السلام علیک یا رسول الله، السلام علیک یا خاتم النبیین. پس عرض کرد: حضرت باب الحوائج ابى الفضل ـ علیه السلام ـ عرض مىکند: یا رسول الله، علویه، عیال حاجى الکبه، پسرش مریض است به من متوسل شده. شما به درگاه الهى دعا کنید که حق - سبحانه و تعالى - او را شفا عطا فرماید. حضرت ختمىمرتبت دست به دعا برداشتند. بعد از لحظهاى فرمودند: موت این جوان مقدّر است. ملک برگشت. بعد از لحظهاى دیگر، ملک دیگر آمد و سلام کرد و پیغامى به همان قسم آورد. دو مرتبه، حضرت رسالتمآب دست به دعا و روى به درگاه حضرت باری تعالى کردند. پس از لحظهاى سر فرود آوردند، فرمودند: مردن این جوان مقدّر است. ملک برگشت.
شیخ فرمود: ناگاه دیدم ملائکۀ حاضرین در حرم یکمرتبه به جنبش در آمدند، ولوله و زلزله در آنها افتاد. گفتم: چه خبر شده؟! چون نظر کردم، دیدم حضرت ابى الفضل ـ علیه السلام ـ خودشان تشریف آوردند، با همان حالت وقت شهادت در کربلا! حضرت عباس پیش آمد و عرض کرد: السلام علیک، یا رسول الله. السلام علیک، یا خیر المرسلین. علویۀ فلانه توسل به من (پیدا) کرده و شفاى فرزندش را از من مىخواهد. شما به درگاه کبریایى عرض نمایید که: یا این جوان را شفا عنایت فرماید، و یا آن که مرا «باب الحوائج» نگویند و این لقب را از من بردارند! چون آن سرور این سخن را به خدمت پیغمبر اطهر ـ صلّى الله علیه و آله ـ عرض داشت، ناگاه چشم مبارک آن حضرت پر از اشک شد و روى مبارک به حضرت امیر ـ علیه السلام ـ نمود و فرمود: یا على، تو هم با من در دعا همراهى کن. هر دو بزرگوار روى به آسمان و دست به دعا برداشتند. بعد از لحظه اى ملکى از آسمان نازل گردید و به خدمت حضرت رسالتمآب مشرف (گشته) سلام نمود و سلام حق - سبحانه و تعالى - را ابلاغ نمود، عرض کرد: حق متعال مىفرماید: «باب الحوائج» را از عباس نمىگیریم و جوان را شفا عطا فرمودیم.
4. آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند/ آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند؟!