دست نوشته های استاد... (91)
ابنمغازلی شافعی در کتاب «مناقب» به سند خود نقل کرده:
حجّ هشام بن عبد الملک فی خلافة الولید، فکان إذا أراد استِلام الحَجَر زُوحِم علیه، وحجّ علیُّ بن الحسین ـ علیهما السلام ـ، فکان إذا دنا من الحَجَر یَفرُقُ عنه الناس إجلالاً له، فوَجم لذلک هِشام وقال: «مَن هذا؟ فما أعرفه»، وکان الفرزدق واقفاً فأقبلَ على هِشام فقال:
هَذا الَّذِی تَعرِفُ البَطحاءُ وَطأَتَهُ/ وَالْبَیْتُ یَعرِفُهُ والحِلُّ وَالحَرَمُ
هَذا ابنُ خَیرِ عِبادِ اللهِ کُلِّهِمِ/ هَذا التَّقِیُّ النَّقِیُّ الطّاهِرُ العَلَمُ
إذا رَأتْهُ قُرْیشٌ قال قائِلُها/ إلَى مَکَارِمِ هَذا یَنْتَهِی الکَرمُ
یکادُ یُمْسِکُهُ عِرفانَ راحَتِهِ/ رُکنُ الحَطِیمِ إذا ما جاءَ یَسْتَلِمُ
فی کفِّهِ خَیْزَرانٌ ریحُهُ عَبِقٌ/ مِنْ کَفِّ أرْوَعَ فی عرْنینهِ شَمَمُ
یُغْضِی حَیاءً وَیُغْضَى مِنْ مَهابَتِه/ فَما یُکلَّمُ إلاّ حِیْنَ یَبْتَسِمُ
فَلَیْسَ قَوْلُکَ: "مَنْ هذَا ؟" بِضائِرِهِ/ العُرْبُ تَعْرِفُ مَنْ أنَکَرَتَ وَالعَجَمُ
[مناقب علی بن أبی طالب (علیه السلام)، ابن المغازلی، ص 312، ح 394، و نیز: الأغانی، أبی الفرج الأصفهانی، ج 15، ص 217 ـ 218؛ بحار الأنوار، العلّامة المجلسی، ج 46، ص 124 ـ 127، ش 16]
چیزی حدود 20 سال قبل که مشهد مشرف بودیم و در مدرسهای توفیق تدریس بود به دوست خوشنویسی پیشنهاد کردم این قصیده را ـ که مفصلتر از اینهاست ـ به همراه ترجمۀ آن از عبد الرحمن جامی با خط خوش تحریری بنویسد تا تکثیر کرده و در اختیار طالبان علم قرار دهیم که اگر خواستند حفظ کنند. الآن هم به همان نیت تقدیم محضرتان میکنم.
جامی در هفت اورنگ / سلسلةالذهب / دفتر اول آورده:
هشام بن عبدالملک در طواف کعبه بود. هرچند خواست که حجرالاسود را استلام کند بهواسطۀ ازدحام طایفان میسرش نشد. به جانبی بنشست و مردم را نظاره میکرد. ناگاه حضرت امام زین العابدین علیّ بن الحسین بن علی ـ رضی الله عنهم ـ حاضر شد و به طواف خانه اشتغال نمود. چون به حجرالاسود رسید، همۀ مردمان به یک جانب شدند تا تقبیل حجرالاسود کرد. یکی از اعیان شام که همراه هشام بود پرسید که: این چه کس است؟ هشام گفت: نمیشناسم، از ترس آنکه مبادا اهل شام به وی رغبت نمایند. فرزدق شاعر آن جا حاضر بود. گفت: «من میشناسمش» و در جواب سائل قصیده ای انشا کرد بیست بیت کما بیش در تعریف و تمدیح امام زین العابدین ـ رضی الله عنه
پور عبدالملک به نام هشام/ در حرم بود با اهالی شام
میزد اندر طواف کعبه قدم/ لیکن از ازدحام اهل حرم
استلام حجر ندادش دست/ بهر نظّاره گوشهای بنشست
ناگهان نخبۀ نبیّ و ولی/ زین عُبّاد بن حسین علی
در کسای بها و حله نور/ بر حریم حرم فکند عبور
هر طرف میگذشت بهر طواف/ در صف خلق میفتاد شکاف
زد قدم بهر استلام حجر/ گشت خالی ز خلق راه و گذر
شامیای کرد از هشام سؤال/ کیست این با چنین جمال و جلال
از جهالت در آن تعلل کرد/ وز شناساییاش تجاهل کرد
گفت: نشناسمش ندانم کیست/ مدنی یا یمانی یا مکی است
بوفراس آن سخنور نادر/ بود در جمع شامیان حاضر
گفت: من می شناسمش نیکو/ زو چه پرسی به سوی من کن رو
آن کس است این که مکه و بطحا/ زمزم و بوقبیس و خیف و منا
حرم و حلّ و بیت و رکن و حطیم/ ناودان و مقام ابراهیم
مروه مسعی صفا حجر عرفات/ طیبه و کوفه کربلا و فرات
هر یک آمد به قدر او عارف/ بر علوِ مقام او واقف
قرة العین سیدالشهداست/ غنچۀ شاخ دوحۀ زهراست
میوۀ باغ احمد مختار/ لالۀ راغ حیدر کرّار
چون کند جای در میان قریش/ رود از فخر بر زبان قریش
که: بدین سرور ستوده شیم/ به نهایت رسید فضل و کرم
ذروۀ عزّت است منزل او/ حامل دولت است محمل او
از چنین عزّ و دولت ظاهر/ هم عرب هم عجم بود قاصر
جد او را به مسند تمکین/ خاتم الانبیاست نقش نگین
لایح از روی او فروغ هدی/ فایح از خوی او شمیم وفا
طلعتش آفتاب روز افروز/ روشناییفزای و ظلمت سوز
جد او مصدر هدایت حق/ از چنان مصدری شده مشتق
از حیا نایدش پسندیده/ که گشاید به روی کس دیده
خلق ازو نیز دیده خوابانند/ کز مهابت نگاه نتوانند
نیست بی سبقت تبسم او/ خلق را طاقت تکلم او
در عرب در عجم بود مشهور/ کو مدانش مغفّل مغرور
همه عالم گرفت پرتو خور/ گر ضریری ندید، از آن چه ضرر
شد بلند آفتاب بر افلاک/ بوم اگر زان نیافت بهره چه باک
بر نکو سیرتان و بدکاران/ دست او ابر موهبت باران
فیض آن ابر بر همه عالم/ گر بریزد نمیگردد کم
هست از آن معشر بلند آیین/ که گذشتند ز اوج علیین
حب ایشان دلیل صدق و وفاق/ بعض ایشان نشان کفر و نفاق
قربشان پایۀ علوّ و جلال/ بعدشان مایۀ عتوّ و ضلال
گر شمارند اهل تقوا را/ طالبان رضای مولا را
اندر آن قوم مقتدا باشند/ واندر آن خیل پیشوا باشند
گر بپرسد ز آسمان بالفرض/ سائلی: من خیار أهل الارض؟
بر زبان کواکب و انجم/ هیچ لفظی نیاید الّاهم
هم غیوث الندی اذا وهبوا/ هم لیوث الثری اذا نهبوا
ذکرشان سابق است در افواه/ بر همه خلق بعد ذکرالله
سر هر نامه را رواج فزای/ نام ایشانست بعد نام خدای
ختم هر نظم و نثر را الحق/ باشد از یمن نامشن رونق
تمام شدن انشاء قصیدۀ فرزدق در مدح امام زینالعابدین ـ رضی الله عنه ـ و غضب کردن هشام بر فرزدق و حبس کردن وی:
چون هشام آن قصیدة غرّا/ که فرزدق همی نمود انشا
کرد از آغاز تا به آخر گوش/ خونش اندر رگ از غضب زد جوش
بر فرزدق گرفت حالی دقّ/ همچو بر مرغ بینوا عقعق
ساخت در چشم شامیان خوارش/ حبس فرمود بهر آن کارش
اگرش چشم راستین بودی/ راستکردار و راستدین بودی
دست بیداد و ظلم نگشادی/ جای آن حبس، خلعتش دادی
ای بسا راستبین که شد مُبدَل/ از حسد حسّ او و شد احول
... جان حاسد ز داغ غم فرسود/ وز غم آسوده خاطر محسود
دایماً از طبیعت فاسد/ بر خدا معترض بود حاسد
که چنان مال یا منال چرا/ مر فلان را همیدهد نه مرا...
آن حسد خاصّه کاهل نفس و هوا/ میبرند از گزیدگان خدا
جای اینان مقرّ قرب و وصال/ جای آنان جحیم بُعد و نکال
ز آسمان خور همیدرخشد فاش/ بر زمین کور میشود خفّاش!
خبر یافتن زینالعابدین از مدیح فرزدق و دوازدههزار درم فرستادن برای وی و گفتن فرزدق که: «من اشعار بسیار گفته بودم و مدایح دروغ آورده. این ابیات بهر کفّارت بعضی از آنها گفتم برای خدای ـ عزّ و جل ـ و دوستی فرزندان رسول الله(ص)
قصۀ مدح بوفراس رشید/ چون بدان شاه حقشناس رسید
از دِرم بهر آن نکوگفتار/ کرد حالی روان ده و دوهزار
بوفراس آن درم نکرد قبول/ گفت: مقصود من خدا و رسول
بود از آن مدح، نی نوال و عطا/ زانکه عمر شریف را ز خطا
همه جا از برای هر همَجی/ کردهام صرف در مدیح و هَجی
تافتم سوی این مدیح عنان/ بهر کفّارت چنان سخنان
قال زین العباد و العُبّاد:/ «ما نؤدّیه عوض لا نرتاد
زانکه ما اهل بیت احسانیم/ هرچه دادیم، بازنستانیم
ابر جودیم بر نشیب و فراز/ قطره از ما به ما نگردد باز
آفتابیم بر سپهر علا/ نفتد عکس ما دگر سوی ما»
چون فرزدق به آن وفا و کرم/ گشت بینا، قبول کرد درم
از برای خدای بود و رسول/ هرچه آمد از او چه رد چه قبول
بود از آن هر دو قصدش الحق حق/ میکنم من هم از فرزدق، دق
رشحهای زان سحاب لطف و نوال/ که رسیدش از آن خجستهمآل
زان حریفم اگر رسد حرفی/ بندم از دولت ابد، طرفی
صادقی از مشایخ حرمین/ چون شنید آن نشید دور از شین
گفت: نیل مراضی حق را/ بس بود این عمل فرزدق را
کز جز اینش ز دفتر حسنات/ برنیاید، نجات یافت نجات
مستعد شد رضای رحمان را/ مستحق شد ریاض رضوان را
زانکه نزدیک حاکم جائر/ کرد حق را برای حق ظاهر