دست نوشته های استاد... (109)
1. این زن هم عجب قشنگ مینویسد! هی خواندم و این آیه توی کلهام رژه رفت که: "إِنَّ الْمُلُوکَ إِذَا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسَدُوهَا" (همانا شهان هر گاه به کشورى درآیند تباهش کنند) [سورۀ نمل، آیۀ 34]. (1)
2. نوشته: ضبط صوت «توشیبا» و نوارکاست «مکسل»:
صبحهای سرد زمستان خوابوبیدار غلت میزدم و پتو را میکشیدم تا زیر چانهام. بوی نان سنگک و دود رقیق سیگار ریهام را پر میکرد و آمیخته میشد با صدای بیکیفیت نوارکاست قدیمیِ مکسل و صدای سوختۀ ... (2). مادر از آشپزخانه صدایم میکرد. پلک سنگینم را به زور باز میکردم. سفرۀ کوچکی کنارم پهن بود. پیام و پیمان مدرسه بودند و مادر در آشپزخانه مشغول کار بود.
بهسختی از رختخواب بیرون میآمدم از کنار سفرۀ نان و پنیر مادر رد میشدم و تن خوابالودم را میکشاندم به آشپزخانه. آشپزخانۀ مه گرفته از بخار سماور و دود سیگار. مادر سیگارش را خاموش میکرد و لای پنجره را میگشود. مرا بلند میکرد، مینشاند روی کابینت کنار ضبط صوت یککاستۀ توشیبا. موهای سیاهش را میداد پشت گوشش، دست خیسش را میکشید به صورتم و موهایم را مرتّب میکرد. نوار کاست را عوض میکرد و... (خوانندهای دیگر) میخواند:
خونه خالی خونه غمگین/ خونه سوت و کوره بی تو
رنگ خوشبختی عزیزم/ دیگه از من دوره بی تو
بوی صبح سرد. بوی مایع ظرفشویی، بوی چای تازهدم. صدای ماشین رختشویی. صدای شرشر آب. بخار آب جوش. قلقل سماور. صدای کاسه بشقاب که جابهجا میشدند. آشوبی سرزنده و پُرشوروحال؛ فوران زندگی. زندگی که آمیخته بود با صدای غمناک...:
تو با شب رفتی و با شب/ میای از دیار غربت
توی قلب من میمونی/ پر غرور و پر نجابت
چشم میدوختم به ضبط صوت کهنۀ توشیبا و گوش میسپردم به صدای... که بوی عشقی خونالود میداد. چای شیرینم را لب میزدم و لقمۀ کوچک نان و پنیر را که از دستان سپید مادر گرم بود فرو میدادم.
مادر از خانوادهای ارتشی بود و شاهدوست. پدر از خانوادهای بسیار مذهبی. پدر که جوانی مهربان و نجیب بود عاشق مادرم که زنی قرتی بود شد و شیخصنعانوار دنبالش به راه افتاد. روزها با مادرم به کافه رفت و شبها دهانش را آب کشید و نماز خواند. رو تُرُش کردن خانوادهها به جایی نرسید و آندو با هم ازدواج کردند. انقلاب شد. مادر ضدّ انقلاب بود و پدر انقلابیِ حزباللهی. در گرماگرم ماههای نخست انقلاب مادر پنجره را باز میکرد و فریاد «جاوید شاه»ش سینۀ آسمان را میشکافت و گوش پاسدارها را کر میکرد. پدر با التماس ساکتش میکرد و به پاسدارها که میخواستند پاشنۀ در را از جا درآورند میگفت زنش دیوانه است تا مادر را رها کنند.
دو بچّه داشتند و اختلاف سلیقه نه تنها بینشان جدایی نینداخته بود که آتش عشق را افروختهتر کرده بود. هر دو راه و رسم دیوانگی را خوب بلد بودند. شب دعوا میکردند و فردا نزدیک ظهر پدر از شدّت دلتنگی، کار را نیمهکاره رها میکرد و با گردن کج برمیگشت خانه. برمیگشت و میدید مادرم لباسهایش را اتو کشیده، خورش کرفس غذای دلخواه او را بار گذاشته و منتظر نشسته که پدر برگردد و بروند گردش!... پس از هر قهر و آشتی عشق مثل پلوی دم کشیده ریع میکرد و عطرش تندوتیزتر میشد. صلح میکردند و باز پس از چند روز، روز از نو و روزی از نو. زیبایی خیرهکننده و سر لخت و پای بیجوراب مادر حسادت و غیرت پدر را به جوش میآورد و جرقۀ جنگهای بعدی زده میشد...
پدر در همان گیرودار تجزیهطلبیهای اول انقلاب به فرمان «امام»ش لبیک گفت. (3) قید مهندسی در صنایع هواپیمایی را زد. رفت به کردستان و پس از چند روز کشته شد. مادر ماند با دو پسر کوچک و دختری در شکمش. مادر ماند با لباس پاره و خونین عشقش در دست. مادر ماند با ضبط صوت توشیبا و نوارهای کاست مکسل و رمانهای ر.اعتمادی و کتابهای ذبیح الله منصوری. سیگار دود میکرد و... و... و ... (نام چند تا از این ملاعین خبیث) گوش میداد. نماز میخواند و چادر سر میکرد و برای خشنودی روح پدرم در سفرۀ هفتسین هم قرآن میگذاشت هم نهجالبلاغه!!
جوان بود و زیبا. نه از این زیباییها! از آن زیباییها! زیباییهای دور! زیباییهای گرم. زیباییهای خونریز. زیباییهای تیزِ برّان. در خانه راه میرفت و عطر حلوای تنگ غروب پنجشنبهاش(4) با صدای «توی شهری که تو نیستی/ خیابون شده خالی!» ... میآمیخت. گاهی که دلتنگی زور میآورد و دهان به آن تلخوش شیرین میکرد،(5) صدای گریه و «محسن جان» «محسن جان»ش دل تنگ غروب را پاره میکرد. پیراهن پارۀ پدر را میبوسید، بر چشم میگذاشت و مویه میکرد: «من به تو وفا کردم محسن جان! من به تو وفا کردم!»
مادر زود رفت پیش «محسن جان»ش و ضبط صوت توشیبا و نوارهای کاست مکسلش حالا نمیدانم کجاست. اما پس از سالها هنوز هم دیدن تصویری از ضبط صوتهای قدیمی یا شنیدن چند ثانیۀ اول هر ترانهای از... مرا میبرد به روزهای سرد کودکی. نالههای «محسن جان» «محسن جان». صبحهای مهگرفته از دود سیگار و درک زودهنگام عشقی خونالود.
...........................................................................................................
پانوشتها:
(1) منظورم صدام یزید کافر است. همان که دختری گفته بود:
استکان لبطلایی/ صدام چهقدر بلایی
جوونای ما رو کشتی/ ما رو بیشوهر گذاشتی
(2) از خوانندگان طاغوتی/ زمانی که هنوز یاد نگرفته بودند بگویند: «این را برای امام زمان خواندهام» و مجوز بگیرند، یا بخواند:
آهای خوشگل عاشق/ آهای عمر دقایق
و: «این را برای مادرم خواندهام». یاد عموهای فیتیلهای افتادم که در یک برنامۀ زنده یکیشان به دیگری گفت: «قربون ننهت» و وقتی دید ضایع کرده ادامه داد: «بری تو».
(3) توضیح ضروری اینکه: این خانم یقیناً از فرمایشاتی که عقل کلّی اخیراً فرموده خبر ندارند که: «گروههای متعارضی (مثل حجتیه، طایفۀ شیعۀ انگلیسی و شیعیان انقلابی) به امامت امام عصر (عج) ایمان دارند. آیا همه به گواه حدیث «من لم یعرف إمام زمانه...» (این ورژنِ جدید حدیث است ها!!! قدیم انگار «من مات ولم یعرف إمام زمانه...» بود) از شمول جاهلیت خارج میشوند؟ اگر چنین باشد که تناقض روی داده. پس حدیث را چگونه بفهمیم؟ ظاهراً معنای «امام» در این حدیث ذومراتب است...».
(4) دین و ایمان هم برای مردم نمانده. قشنگ خاطرم هست که غروب هر پنجشنبه حتماً حلوا میپختند و خیرات میکردند و چه خوشمزه بود! سالهاست که اموات همبن طور دارند در عالم برزخ خمیازه میکشند که آیا خیرات و مبرّاتی برسد یا نه.
(5) این جا را خراب کرد. البته ما چون یاد گرفتهایم کار برادر مؤمن (و این جا: این خواهر مؤمنه) را حمل به صحت کنیم از جملۀ «مادرم که زنی قرتی بود» چشمپوشی کرده و میگوییم: «لابد برای این میخورده که به کرونا مبتلا نشود». باز رئالیسم جادویی شد؟! فدای سر مبارکتان.
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم/ تا که بی این هر سه با تو دم زنم
(6) این پاورقی مال هیچ کجای متن نیست. این را همین طوری نوشتم که کمی اختلاط کنیم. بابا جان! برین زن بستونین. هی کتابهای ادبیات و فقه و اصول و چه و چه را گز میکنید آخرش همانهایی که انشای «علم بهتر است یا ثروت»شان را شما مینوشتید میآیند و دخترهای خوب دوروبرتان را یکییکی غارت میکنند. ملاحظه فرمودید که قدیم همان زنقرتیها چهقدر باوفا بودند. تازه آنها نان شاه را خورده بودند و مدام صدای برادر آهنگران و محمود کریمی و فلان و بهمان تو گوششان نبود که ارشاد بشوند. حالا هم بگردید زنان متدین باوفا پیدا میشوند. از همانهایی که: «ما استفاد امرؤ مسلم فائدة بعد الإسلام أفضل من زوجة مسلمة تسرّه إذا نظر إلیها، وتطیعه إذا أمرها، وتحفظه إذا غاب عنها فی نفسها وماله»؛ وقتی نگاهش میکنی غم عالم روی دلت باشد فراموشت میشود.
حالا باز آقای خوشذوق پیغام میدهد که: تازه این قهرهای مقطعی عجب پایان خوشی دارد! آن قدر که مدام یادت میرود روزه هستی و باید شب اول قبر فقها به فریادت برسند که: «لو نسی کونه صائماً وجامع فلا یحکم بحرمته، بل لا یبطل صومه على کلام یأتی فی محله». [تنقیح مبانی العروة (کتاب الطهارة)، المیرزا جواد التبریزی، ج 2، ص 259»