دست نوشته های استاد... (121)
1. خیلی هم در فقه و اصول غرق نشوید. یک وقت دوز شیخ انصاری خونتان بالا میرود و زندگی طبیعی فراموشتان میشود. همان خانم متین و معقول ـ که واقعاً یک سر و گردن از همفکرانش بالاتر به نظر میرسد ـ متن بسیار زیبایی نوشته بود که با خودم گفتم: با هم بخوانیم و ببینید همین جزئیات پیشپاافتادۀ زندگی را میشود چهقدر خوب دید و توصیف کرد.
2. من و آقاپلیسه!
هوا ابری بود و سرد. اما من گرم بودم از راه رفتن زیاد. میدانستم که آناهید لم داده روی کاناپه و فیلم میبیند. میلاد هم بین کتابهایش قایم شده و کاری به جهان ندارد. آبگوشت هم که از ساعت شش صبح دارد روی اجاق، ریز میجوشد و آماده است. استخوان و غضروف و دنبهاش نرم شده و عطر و طعم موادش با هم آمیخته. گوجهها سرخی لذیذشان را پس دادهاند و روغن روی آب را نارنجی کردهاند. یک لیموعمانی کوچک هم دارد روی آن میرقصد.
کمکم داشتم خسته میشدم. از سوپری که سر راه بود فلفلسیاه و دارچین و دوغ خریدم. پیرمردی گوشۀ خیابان زنجبیل تازه میفروخت. گرفتم برای چای بعد از ناهار. یک قطره باران افتاد روی مژهام. با آستین پاکش کردم و قدمهایم را تند کردم. از سبزیفروشی سه تا ترب چاق شیرین خریدم، کمی ریحان، تربچهنقلی و پیازچه. یادم آمد که مادربزرگم همیشه روی کابینت آشپزخانهاش کمی سبزی خشک شده داشت که وقتی آبگوشت را از روی شعله برمیداشت از آنها میپاشید رویش. عطر آبگوشت مادربزرگ مشامم را پرکرد. یاد سفرۀ بزرگی افتادم که دورش مینشستیم و به دستان چالاک مادربزرگ خیره میشدیم که تندتند کاسههای کوچک را از آب نارنجی داغ خوشبویی که رویش چند پر سبزی خشک شناور بود پر میکرد...
خدایا! چرا یادم نیست آن سبزیها چه بودند؟! نعنا نبود. شاید ریحان بود شاید مرزه و ترخان...
یک قطره دیگر باران افتاد روی پلکم. نانوایی سنگکی خلوت بود. ایستادم و سه تا نان خریدم. یکی ساده. یکی کنجدی. یکی سبوسدار. ساده برای من. کنجدی برای میلاد. سبوسدار برای آناهید. باد سرد میآمد. چند دقیقه که منتظر نان ماندم سردم شد. تا خانه راهی نبود. نان را برداشتم و قدمهایم را تند کردم. بارم کمی سنگین شده بود. حتماً میلاد دعوایم میکرد که دوباره بارم را سنگین کردهام! تربها و ریحان را سُر دادم توی کیفم که او نبیند. دیگر چیزی به خانه نمانده بود یک خیابان و بعد سه کوچه و بعد خانه. نان گرم را بغل گرفتم و داشت تنم را گرم میکرد. شالم را کشیدم روی نانها که نمنم باران خیسشان نکند. شال باریک بود و نانها را نپوشاند. داشتم قدمهایم را میشمردم که دیدم دو ماشین پلیس سر کوچه ایستاده. یکی از آنها سه سرنشین داشت و یکی فقط راننده داشت. چشمم افتاد به سرنشینانش. دو تا از آنها به من خیره شده بودند و یکدو جمله با هم حرف زدند. احساس کردم دربارۀ من حرف میزنند. تعجّب کردم اما خودم را زدم به آن راه. چند قدم دیگر برداشتم و یکی از آنها از ماشین پیاده شد. مستقیم هم مرا نگاه میکرد! دلم ریخت. یعنی واقعاً داشت به من نگاه میکرد؟ شاید مرا با یک زن خطرناک اشتباه گرفته بود؟ شاید هم...
چند قدم دیگر که برداشتم دیدم دو سرنشین دیگر هم دارند نگاهم میکنند. قلبم تندتر تپید. نکند حواسم نبوده و شالم از سرم افتاده.(1) کیف و نایلون دوغ را دادم همان دست که نان را گرفته بودم و دستم را بردم طرف شالم. شالم سرم بود.
پلیس آمد به سمتم. نه! دیگر حتماً حتماً میخواهد مرا دستگیر کند! یک لحظه فکر کردم خریدهایم را همانجا بیندازم و فرار کنم! بعد از فکر خودم تعجّب کردم. صبر کردم آقا پلیسه بیاید! آمد و سلام کرد. یک تکّه کوچک از نانم کَند و گذاشت توی دهانش و لبخند زد. سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. یک سر و گردن از من بلندتر بود. یک قطره دیگر باران افتاد روی چشمم. اجازه گرفت که تکّۀ بزرگتری از نان بردارد. یعنی کاری با من ندارد؟! ذوقزده و خندان از او خواستم بیشتر بردارد. من تعارف میکردم آقاپلیسه تعارف میکرد. بالأخره اینقدر اصرار کردم که یک تکّه هم برای دوستانش کند و خندان و تشکّرکنان رفت. آن دو سرنشین توی ماشین هم لبخند میزدند و برایم دست تکان میدادند.
تا خانه چند قدم مانده بود. باد سرد بود و باران داشت تند میشد اما من گرم بودم.
چرا ترسیدم؟!
آب چرب نارنجی داشت ریز میجوشید و پنجرۀ آشپزخانه عرق کرده بود. آناهید در را باز کرد و میلاد از لای کتابها سرک کشید ببیند بستنیای، شکلاتی، چیزی در کار هست یا نه!
پانوشت فوری ـ فوتی:
(1) نشد دندان روی جگر بگذارم و چیزی نگویم. خدایا! چه کردهایم که مردم پروای تو ندارند و از ما میترسند؟؟؟!!!